بگرفت دُم مار را یک خارپُشت اندر دهن
سر درکشید و گِرد شد مانند گویی آن دَغا
آن مار ابله خویش را بر خار میزد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بیحیل ،خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلِقا
بر خارپشتِ هر بلا ،خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین وِرد خوان جاءَ القَضا ضاقَ الفَضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرَغ عَلَینا صَبرَنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان هر دم سلامی نو ز ما
«مولانا»
نظرات شما عزیزان: